دل نوشته های من
همه چیز از همه جا
پسرك پريد لبهی جوی آب و سعي كرد تعادلش را حفظ كند و شروع كرد به راهرفتن. دخترك اما لبهی ديگر جوی آب را انتخاب كرد؛ دوست نداشت پشت سر پسر باشد. فكر كرد اينجوری هميشه كنار هم هستند . سرش را كه بلند كرد، انتهاي جوی آب در آن خيابان طويل درست پيدا نبود اما، يك چيز كاملاً مشخص بود؛ آنها موازی همديگر می رفتند، با فاصله يك جوی آب از هم. رسيدنی در كار نبود، حتی تا قيامت !
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:دادا تویی؟؟؟؟؟؟؟دیوونه خودتی!!!! قلبت چطوره؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:مسخره نکن خیلی هم خوشگل نیست!!
яima |