خاطره ی شادی از من!

دل نوشته های من

همه چیز از همه جا

داشتم دفتر خاطراتم رو ورق میزدم که به یه خاطره جالب برخوردم وقتی یادم اومد کلی خندیدم گفتم واسه شما هم بذارم که بخندید!

این خاطره توسط دوست خوبم شادی جون نوشته شده:

خاطره خواب خودت

یه روز سر کلاس اجتماعی (کلاس همون دبیر گنده دماغه که تعریفش رو کرده بودم)نشسته بودیم یکدفعه مبینا گفت بچه ها فرناز خوابه همه بچه ها اومدند چقدر بالای سرت وایساده بودیم صدای خرخرت همه جا رو برداشته بود(این قسمتش خالی بندیه خواسته ماجرا رو با آب و تاب تعریف کنه) خیلی خندیدیم بعد از چند دقیقه از خواب بیدار شدی خلاصه خاطره خوبی بود.

 


این روز رو یادم میاد شب قبلش بهم خبر دادند خونه ی یکی از اقوام آتیش گرفته و سوخته تا صبح خوابم نبرد وقتی هم رفتم مدرسه با کلی التماس با خونه تماس گرفتم که از یکی بپرسم چی شده ولی متاسفانه طبق معمول کسی خونه نبود من هم سر کلاس اجتماعی موقع پرسش و پاسخ دبیر خوابم برد البته فقط یه ربع خوابیدم بعدش بچه از ترس این که منو صدا کنه که ازم بپرسه بیدارم کردند.ولی عجب خوابی بود!!!!!!!!!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





تاريخ جمعه 25 آذر 1390سـاعت 14:11 نويسنده farnaz
яima