دل نوشته های من

همه چیز از همه جا

 

خاطرات یک موتورسوار مرده
 سید علی موسوی
 
نشسته‌ام روی جدول کنار خیابان و خستگی جان کندن را به در می‌کنم. تازه داشتم می‌رفتم یخچال فریزری که از اداره حواله‌اش را گرفته بودم تحویل بگیرم. داشتم فکر می‌کردم؛ قسط‌های این که تمام شد، برای سال بعد یک نوت‌بوک برمی‌دارم. باید کامپیوترم را هم بفروشم تا بتوانم کمی از پیش‌قسطش را بدهم. خیلی می‌خریدند دویست هزار تومان. البته فاطمه می‌گفت دفعه‌ی بعد باید یک ماشین لباسشویی خشک‌کن دار برداریم. این که داشتیم دوقلو بود. کمی سخت بود برایش. داشتم به همین چیزها فکر می‌کردم که یک دفعه این مردک از فرعی درآمد و یک دفعه همه چیز تمام شد.
 
نانجیب قبل از اینکه کسی بیاید جای ماشینش را طوری تغییر داد که صددرصد من مقصر باشم. بدبخت از ترس نزدیک بود سکته کند. افسر هم که آمد برای کروکی کشیدن زبانش بند آمده بود، مثل بید می‌لرزید. وقتی می‌خواست مدارک ماشین را از کیفش بیرون بیاورد، همه‌شان را ریخت کف خیابان. باران می‌آمد. کارت و گواهینامه‌اش را که در آب سیاه کف خیابان کثیف شده بود؛ با آستین کتش پاک کرد و دو دستی تقدیم جناب افسر کرد.
 
افسر با نوک دو انگشتش یک گوشه از کارت‌ها را گرفت؛ نگاهی کرد و انداخت روی صندلی ماشینش و شروع کرد به کروکی کشیدن و نوشتن صورتجلسه‌ی تصادف. راننده حین کروکی کشیدن سعی می‌کرد شرح ماوقع را طوری به افسر بفهماند که تمام ماجرا به نفعش تمام شود و یک طوری از مخمصه‌ای که داخلش افتاده بود، فرار کند. اما هر طور که حساب کند و هر طور که کروکی کشیده شود ؛ آن که مرده منم.
...
 
بیست دقیقه‌ای بیشتر نگذشته بود که آمبولانس آمد. جمعیت خیابان را بند آورده بود و صدای بوق مکرر ماشین‌ها می‌آمد. هر ماشینی هم که رد می‌شد، توقف کوتاهی می‌کرد و صحنه را سیر می‌کرد و احیانا پول خردی از شیشه ماشین پرت می‌کرد طرفم. اگر آمبولانس کمی دیرتر می‌آمد، جنازه‌ام زیر پول خردهایی که مردم می‌ریختند مدفون می‌شد. ما آخر مردیم و فلسفه‌ی این پول ریختن روی جنازه را نفهمیدیم. هر ابولبشری که برای تماشایم آمده بود، چند تایی پول خرد و احیانا اگر داشت پنجاه تومانی یا صدتومانی پاره پرت می‌کرد روی بدنم.
 
جالب‌تر از همه پیرمردی بود که هر چه جیبش را گشت پول ریز پیدا نکرد. اول دولا شد نهصد‌تومان از پول‌های خرد را جمع کرد، بعد یک هزارتومانی را چهارتا کرد پرت کرد طرفم. افتاد کنار پایم. به جز چند نفری از جوانها که می‌خواستند دل و جرآت‌شان را به دور و بری‌هایشان نشان دهند و ماموران پاسگاه که مجبور بودند، کسی نزدیکم نمی‌شد. می‌ترسیدند. انگار؛ من از دنیای دیگری بودم و تا نیم ساعت پیش یکی از خودشان نبوده‌ام.
 
"سر جمع ده هزار تومنی شده!" این جمله را سرباز وظیفه‌ای که پولها را جمع کرد، به افسر مافوقش گفت. حالا معلوم نیست با این پولها چه کار می‌کنند؟!
...
 
مرد میانسالی برانکارد را از آمبولانس پایین آورد. یکی از چرخ‌های برانکارد خراب بود و در جهت حرکت نمی‌چرخید. بنده خدا تا برانکارد را بیاورد نزدیک جنازه، چند بار به چپ و راست زد و زیر لب غرغر کرد، و فحشی نثار من که: "حالا چه وقت مردن بود زیر این باران!"
 
کنارم آمد و خیلی عادی، گونی سفید آردی را که رویم پهن کرده بودند برداشت. دانه‌های سفید آرد روی گونی با خونابه‌ی بدنم که با آب باران ممزوج شده بود؛ رنگ بدی به ظاهر گونی داده بود. چند نفری که خودشان را به جنازه‌ام نزدیک کرده بودند تا شاهد پرده‌برداری از رویم باشند؛ تا چشم‌شان به بدنم افتاد، صورت در هم کشیدند و لب گزیده و پا عقب کشیدند. صدای جیغ دو سه تا از زنها هم که از دور سرک می‌کشیدند بلند شد. حق داشتند؛ بدنم آش و لاش شده بود. کشکک زانوی راستم بیرون زده بود و از غضروف آویزان بود. پیشانی‌ام که به جدول خورده بود اندازه‌ی دو بند انگشت فرو رفته بود. چشم چپم هم ترکیده بود و یک مایع سفید رنگ و لزج مایل به زرد بیرون زده و ریخته بود روی صورتم.
...
 
جان کندن خیلی سختی داشت. شاید اگر پوستم را زنده زنده می‌کندند؛ درد و رنجش کمتر از جان کندن بود. دیدن حضرت عزرائیل هم که قصه‌ای جداگانه دارد.
یکی که کناری ایستاده بود و انگار می‌شنید گفت: "برو خدا را شکر کن که هم شب جمعه بود، هم باران می‌آمد و گرنه جان کندنت صدبار سخت‌تر از این بود. فعلا هم دنبال جناز‌ه‌ات هر کجا رفت می‌روی تا وقت کفن و دفنت شود."
گفتم: مگه...
هنوز حرف از دهانم خارج نشده بود که ادامه داد:" از الان هم بگویم فکر برگشتن را از سرت برای ابد بیرون کن. هر کس را هم که دیدی به دست و پایش نیفت تا برایت وساطت کند. هیچ راه برگشتی در کار نیست." بعد هم لبخند معنا داری زد و گفت: "من نمی‌دانم، کدامیک از صد و بیست و چهار هزار پیامبری که آمدند؛ تضمین دادند که حتما هفتاد هشتاد سال، عمر می‌کنیم! اصلا؛ هفتاد سال که هیچ، هزار سال عمر کنید! مگر برایتان فرقی هم می‌کند؟! خود تو! توی این بیست و هفت سال و شش ماه و چهار روز و نه ساعت و هفده دقیقه و بیست و هشت ثانیه‌ای که زنده بودی چه کار کردی که حالا انتظار داری برگردی حداقل پنجاه سال دیگر زنده باشی؟! ... بلند شو! آمبولانس دارد می‌رود. امشب را در سردخانه باید کنار جنازه‌ات باشی تا صبح."
تاريخ جمعه 1 دی 1390سـاعت 11:58 نويسنده farnaz

 

در سرزمين قلبم خانه اي ساختم که پنجره هايش هيچ گاه از ديدنت خسته نمي شدند ، در اين خانه هميشه خاطراتم را مرور مي کنم ، اگر چه ازت دور شدم ولي حرف هاي گرمت آرامش بخش دل پر از غم من است ، نام تو هميشه در ذهنم و ياد تو هميشه در قلبم جاريست

اشک هایی که بی هوا رو گونه هام می ریزه
ابری که از همه ی خاطرهات لبریزه
دلی که می خواد بمونه، تنی که باید بره
حرفی که تو دلمه اما ندونی بهتره
بی خیال حرفهایی که تو دلم جا مونده
بی خیال قلبی که این همه تنها مونده
آخه دنیای تو، دنیای دلهای سنگی
واسه تو فرقی نداره دلم چه رنگیه
مثل تنهایی می مونه با تو همسفر شدن
توی شهر عاشقی بی خودی دربدر شدن
حالا روزم و ببین تا که نگی تنها رفت
اهل عشق و عاشقی نبود تنها رفت
بی خیال حرفهایی که تو دلم جا مونده
بی خیال قلبی که این همه تنها مونده

تاريخ پنج شنبه 29 دی 1390سـاعت 11:28 نويسنده farnaz

یک شبی مجنون نمازش را شکست 

     

 

 

بی وضو در کوچه لیلی نشست


 

عشق آن شب مست مستش کرده بود

     

 

فارغ از جام الستش کرده بود

 

 

 

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای؟

       

 

بر صلیب عشق دارم کرده ای ؟

 

 

 

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

        

 

 

من که مجنونم، تو مجنونم مکن

 

 

 

مرد این بازیچه دیگر نیستم

              

 

این تو و لیلای تو... من نیستم

 !

 

 

 

گفت ای دیوانه لیلایت منم

               

 

در رگ پنهان و پیدایت منم

 

 

 

سالها با جور لیلی ساختی

                 

 

من کنارت بودم و نشناختی

...

 

تاريخ شنبه 24 دی 1390سـاعت 14:54 نويسنده farnaz

پسرك پريد لبه‌ی جوی آب و سعي كرد تعادلش را حفظ كند و شروع كرد

به راه‌رفتن. دخترك اما لبه‌ی ديگر جوی آب را انتخاب كرد؛ دوست نداشت پشت سر پسر

باشد. فكر كرد اينجوری هميشه كنار هم هستند

.

 

سرش را كه بلند كرد، انتهاي جوی آب

در آن خيابان طويل درست پيدا نبود اما، يك چيز كاملاً مشخص بود؛ آنها موازی همديگر

می ‌رفتند، با فاصله يك جوی آب از هم. رسيدنی در كار نبود، حتی تا قيامت

!

تاريخ جمعه 23 دی 1390سـاعت 20:5 نويسنده farnaz

سال ها دو برادر با هم در مزرعه اي كه از پدرشان به ارث رسيده بود

زندگي مي كردند . آنها يك روز به خاطر مسئله ي كوچكي به جر و بحث پرداختند . و پس

از چند هفته سكوت اختلافشان زياد شد و از هم جدا شدند

.

 

يك روز صبح زنگ خانه

برادر بزرگتر به صدا در آمد . وقتي در را باز كرد مرد نجاري را ديد. نجار گفت

:

من چند روزي است كه به دنبال كار مي گردم . فكر كردم شايد شما كمي خرده كاري در

خانه و مزرعه داشته باشد . آيا امكان دارد كمكتان كنم ؟

 

 

برادر بزرگتر جواب

داد : بله اتفاقا من يك مقدار كار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه كن آن

همسايه در حقيقت برادر كوچكتر من است . او هفته ي گذشته چند نفر را استخدام كرد تا

وسط مزرعه را بكنند و اين نهر آب بين مزرعه ي ما افتاد . او حتما اين كار را به

خاطر كينه اي كه از من به دل دارد انجام داده . سپس به انبار مزرعه اشاره كرد و

گفت : در انبار مقداري الوار دارم از تو مي خواهم بين مزرعه ي من و برادرم حصار

بكشي تا ديگر او را نبينم

.

 

نجار پذيرفت و شروع كرد به اندازه گيري و اره

كردن الوار

.

 

برادر بزرگتر به نجار گفت : من براي خريد به شهر مي روم اگر

وسيله ي نياز داري برايت بخرم

.

 

نجار در حالي كه بشدت مشغول كار بود جواب داد

:

نه چيزي لازم ندارم

...

 

هنگام غروب وقتي كشاورز به مزرعه برگشت چشمانش

از تعجب گرد شد . حصاري در كار نبود . نجار به جاي حصار يك پل روي نهر ساخته بود

.

 

كشاورز با عصبانيت رو به نجار گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار

بسازي ؟

 

در همين لحظه برادر كوچتر از راه رسيد و با ديدن پل فكر كرد برادرش

دستور ساختن آن را داده به همين خاطر از روي پل عبور كرد و برادر بزرگترش را در

آغوش گرفت و از او براي كندن نهر معذرت خواست

.

 

وقتي برادر بزرگتر برگشت نجار را

ديد كه جعبه ي ابزارش را روي دوشش گذاشته بود و در حال رفتن است

.

 

كشاورز نزد

او رفت و بعد از تشكر از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشند

.

 

نجار

گفت : دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست كه بايد آنها را بسازم

 

تاريخ پنج شنبه 22 دی 1390سـاعت 10:0 نويسنده farnaz
دارم از گرما میمیرم، خودمو مثله چی دارم باد میزنم. بابام میاد میگه چیه ؟ گرمته ؟؟؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ دارم حداکثر سرعت چرخش مچم رو امتحان میکنم.

--------------------------------------------

تو دستشویی به خواهرم میگم آفتابه رو میدی؟ میگه میخوای خودتو بشوری؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام آبش کنم بذارم تو یخچال

--------------------------------------------

به یارو راننده میگم. آقا اگه میشه یکم سریعتر. الان هواپیما میپره… میگه، به سلامتی مسافرین؟… گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ فندک هواپیما دیشب دستم جامونده، میرم بدم به رانندش

-------------------------------------------- 

رفتم بالای برج میخواستم خودمو بندازم پایین، یارو میگه میخوای خودکشی کنی؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم ببینم سرعت صفر تا صدم از این بالا تا پایین چقدر میشه، بجای پروژه بدم دانشگاه

--------------------------------------------

رفیقم میگه اگه با گوشی برم تو اینترنت از شارژم کم میشه؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ از ذخیره ارزی کشورهای عضو اپک کم میشه

-------------------------------------------- 

رفتم سم بخرم واسه سوسک، یارو میگه میخواین سریع بمیره؟! گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام شکنجش کنم ازش اعتراف بگیرم!!!

--------------------------------------------

دم دستشویی عمومی واستادم تا نفر قبلی بیاد بیرون، اومده بیرون، میبینه دارم پیچ و تاب میخورم میگه دستشویی داری؟؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ دارم با صدای موزیکی که نواختی تمرین رقص عربی میکنم!

--------------------------------------------

 رفتیم رستوران، میگم ۲تا جوجه لطفا. میگه جوجه کباب؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ ازین جوجه رنگیا، یه قرمز بدین یه سبز

--------------------------------------------

به اپراتور اداره میگم لطفا شماره فلانی رو برام بگیر.میگه گرفتم وصل کنم؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ فوت کن، قطع کن

--------------------------------------------

 زنگ زدم ۱۱۵، میگه آمبولانس میخواین قربان؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ یه پلیس ۱۱۰ میخوام، بقیش هم آدامس بدین!

--------------------------------------------

به مامانم میگم من میرم کارواش، میگه ماشینم میبری؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ دارم میرم اونجا دوش بگیرم

--------------------------------------------

 یارو اومده می‌بینه همکارم توی اتاق نیست. باز می‌پرسه خانم فلانی نیست؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ هستن. افتادن پشت اون کمد. با خط‌کش بزن در بیاد

--------------------------------------------

مگس کش دستمه. مامانم میگه میخوای مگسا رو بکشی؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام رهبری ارکسترشون رو بکنم سمفونی بتهوون بزنن

--------------------------------------------

حواسم نبود با صورت رفتم تو در. یارو میگه ندیدیش؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ من دارکوبم می خوام با منقار یه سوراخ برا خودم باز کنم برم تو

سوار تاکسیم میگم آقا نگه دارید، میگه پیاده میشی؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام باد لاستیکا رو چک کنم!

--------------------------------------------

رفتم دم مغازه به یارو میگم قرص پشه داری؟ میگه واسه کشتنش میخوای؟ میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ برا سردردش میخوام!!!

--------------------------------------------

رفتم تو آپارتمان دارم گوشت قربونی بین همس...ایه ها پخش میکنم، یارو میپرسه نذریه؟ میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ با خود گوسفنده مشکل داشتیم کشتیمش!!!  

-------------------------------------------- 

کمرم درد می کنه یه پارچه بستم بهش. داداشم میگه کمرت درد می کنه؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ می خوام ادای داداش کایکو رو در بیارم.

--------------------------------------------

داریم ۱۰ نفری بازی شبکه ای میکنیم. اومده میگه جدی حال میده؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ اسکولیم! عذاب داره اما میخوایم تهذیب نفس کنیم.

--------------------------------------------

تو صف پمپ گاز منتظرم تا نوبتم بشه، یارو زده به شیشه میگه آقا شما هم می‌خوای گاز بزنی‌؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ من می‌خوام لیس بزنم !

--------------------------------------------

رفتم بانک پول بگیرم. کارمنده میگه پول رو میبرین؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام وایسم اینجا هر کس رقصید بریزم رو سرش شاباش بدم.

--------------------------------------------

 رفیقم شمارمو می خواست، گفتم: یادداشت کن ۰۹۳۲ گفت : تالیا داری؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ همراه اول شماره خالی نداشت بهم تو تالیا خط داد

--------------------------------------------

رفتیم غار علیصدر، به رفیقم خفاش نشون دادم. میگه وای خفاشه؟! گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ بتمن بود. اجاره خونه گرونه اینجا سکونت دارن فعلا!!!

--------------------------------------------

با دوستم سه ساعت تو صف نونوایی وایساده بودیم صف ۴۰ متری نوبتم شده. یارو میگه نون می خوای ؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ تا الان قطار بازی می کردیم واگن آخرم بودیم

-------------------------------------------- 

رفتم نوشابه بخرم به یارو میگم اینکه تاریخش مال دو سال پیشه. میگه : یعنی فاسد شده ؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ مونده جا افتاده

--------------------------------------------

رفتم دکتر میگم: دو روزه بدنم خیلی درد میکنه!بعد از ۱۰ دقیقه معاینه میگه: میخوای واست دارو بنویسم؟! گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوای واسم دعا بنویس تا خوب بشم!!!

--------------------------------------------

زنگ زدم میگم مامان بیا منو گرفتن … میگه خاک تو سرم, گشت ارشاد؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ مرکز نخبگان ایران

--------------------------------------------

حدود ۳ صبح بود رفتم سر یخچال پارچ آب رو برداشتم آب بخورم. دوستم بلند شده میگه می‌خوای آب بخوری ؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ تو خواب یادم افتاد به گلا آب ندادم می‌خوام بهشون آب بدم  

--------------------------------------------

سوار تاکسیم میگم آقا نگه دارید. میگه پیاده میشی؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام باد لاستیکا رو چک کنم…!

-------------------------------------------- 

با گل رفتم بیمارستان. نگهبان میگه گل برای مریضتون آوردین؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم خواستگاری تو با این سیبیلات…

--------------------------------------------

رفتم صندلی بخرم واسه کامپیوتر. یارو گفت : راحت باشه؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ خار داشته باشه.

--------------------------------------------

دارم تو حیاطمون موتورمو تعمیر میکنم به مامانم میگم دستمال بیخودی داری؟ میگه میخوای موتورتو تمیز کنی؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام هل هله کنان برم تو کوچه کردی برقصم

-------------------------------------------- 

یه طوطی گرفتم. فامیلمون اومده میگه طوطیه؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ یا کریمه یه کم با فتوشاپ تغییرش دادم

--------------------------------------------

داشتم تلویزیون میدیدم. بعد مادر بزرگم اومده کانال رو عوض کرده بهد به من میگه داشتی میدیدی؟؟؟!!! گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ داشتم گرمش میکردم تا شما بیای ببینی!!!

--------------------------------------------

رفتم واسه استخدام. یارو میگه اومدی واسه استخدام؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم ببینم کی استخدام می شه ازش شیرینی بگیرم!

--------------------------------------------

میگم بابا… تصمیمم رو گرفتم… می خوام زن بگیرم… میگه میشناسیش؟ میگم آره. میگه مجرده؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ منتظرم شوهرش رضایت نامشو امضا کنه بریم خواستگاری

-------------------------------------------- 

دستمو بلند کردم از استاد سوال کنم. میگه شما سوال داری؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ خواستم خطوط کف دستمو بهت نشون بدم فالمو بگیری …

--------------------------------------------

رفتم پیژامه رو از کمد برداشتم پوشیدم. بابام میگه از تو کمد برداشتی؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ گذاشته بودم تو یخچال تابستونیه پیژامه تگری بپوشم خنک شم

--------------------------------------------

به رفیقم میگم شارژر سوزنی داری؟ میگه می خوای موبایلتو شارژ کنی؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ می خوام دگمه لباسمو باش بدوزم!

--------------------------------------------

به رفیقم میگم چه خوب می‌شه اگه جور شه واسه جامِ جهانی‌ بتونیم بریم برزیل، میگه بریم بازیها رو ببینیم؟! میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ دیوید ویا داره خداحافظی می‌کنه، اسپانیا مهاجمِ خوب می‌خواد…!!!  

--------------------------------------------

میگم آقا شهید همّت کجاس؟ میگه بزرگراه شهید همّت؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ می‌خواستم خودشو پیدا کنم یه خانواده‌ای رو از نگرانی در بیارم!!!  

--------------------------------------------

به استاد میگم لطفا کمکم کنید دارم مشروط میشم. میگه نمره میخوای؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ نظر شما رو در مورد مقدار و جنس خاکی که باید بریزم تو سرم میخوام!

--------------------------------------------

سوار تاکسی شدم رسیدیم سر خیابون. گفتم مرسی. آقا می گه پیاده می شین؟ می گم پـَـَـ نــه پـَـَــــ خواستم بین مسیر یه تشکر ناغافلی کرده باشم جو از سنگینی درآد

--------------------------------------------

مراقب جلسه کارت دانشجوییمو گرفته عکسمو دیده می گه خودتی؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ عکس رضاخان رو گذاشتم جولو چشمام باشه

--------------------------------------------

دوستم پاش تو گچه، یارو میگه شکسته؟ میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ پاشو گچ کرده که از شهرداری عوارض نوسازی بگیره  

--------------------------------------------

به استاد میگم امتحان میان ترم رو بندازید عقب، میگه یعنی یه روز دیگه؟ میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ ساعت ۲۳:۵۹:۵۹ ثانیه امشب!!!

--------------------------------------------

میگه دگرگونی یعنی همون تغییرکردن و متغیر شدن؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ یعنی این گونی نه، یک گونی دیگه!

--------------------------------------------

 دوستم دماغشو عمل کرده، یارو بش میگه دوستت بینی عمل کرده؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ داشته مترو سوار میشده لای در گیــــــرکرده!

--------------------------------------------

دارم حرف میزنم هی زبونم میگیره، بابام میگه:چته زبونت بند اومده؟ میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام حرف بزنم اینجا بد آنتن میده!!!

--------------------------------------------

دم کوه زنگ زدم به دوست دانشگام میگم بجنب بچه ها همه جمع شدند منتظر توایم! میگه بچه های خودمون؟ میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ بچه های شیرخوارگاه آمنه رو میگم که منتظرند بیای ژانگولر بازی از خودت درآری بخندند

--------------------------------------------

تو یه ساختمون نیمه کاره با کلاه ایمنی وایسادم کارگره میگه مهندس کلاه گذاشتی آجر تو سرت نخوره؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام آقای ایمنی بیاد با هم کلیپ انیمیشن بازی کنیم

-------------------------------------------- 

برنامه آشپزی تلویزیون: خانم آشپز: حالا سینه مونو میزاریم گرم بشه. شجاعی مهر: منظورتون سینه مرغه؟ خانم آشپز:پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام سینه خودمو گرم کنم

-------------------------------------------- 

در آسانسورو باز کرده کوبونده تو سر من از درد اشکم در اومده میگه آخی دردت اومد؟؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ دیدم شب جمعه اس به یاد مرده هامون افتادم یه دیده ای تر کردم!!!

--------------------------------------------

می خواستم به یکی از دوستام زنگ بزنم شمارشو یادم نمیومد به گوشی نیگا می کردم شاید یادم بیاد. بعد خواهرم اومده میگه می خوای زنگ بزنی؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ با تلفن مسابقه زل زدن گذاشتیم ببینیم کی کم میاره!

-------------------------------------------- 

پیک پیتزایی میاد در میزنه. یارو میگه پیتزا آووردی؟!؟!؟ میگه پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم آشغالاتونو ببرم

-------------------------------------------- 

نصف صورتم ورم کرده رفتم دکتر، دکتره می گه آبسه کرده؟ میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ باده اون ور صورتم خوابیده!!!

                                         

تاريخ یک شنبه 4 دی 1390سـاعت 19:9 نويسنده farnaz
خیانت دیدم وُ گفتم : تلافی می کنم من هم

اگر با دیگری باشم؛ سبک تر می شود دردم

خیانت کردم اما تو؛ ز من با طعنه پرسیدی :

چرا با اینکه بیزاری دچار ترس و تردیدی؟

خیانت کردی و چون ابر؛ به شَکَّم گریه باریدم

خیانت کردم وُ اشکی به چشمانت نمی دیدم

تلافی کردم و دردی فزون گردیده بر دردم

درونت از غمم خالیست ؛ خیانت من به خود کردم

گناهت گردنم مانده ؛ چه تاوانی که پس دادم

چه کردم با خیالاتم ؛ نخواهد رفت از یادم

تاريخ یک شنبه 4 دی 1390سـاعت 19:9 نويسنده farnaz

موهای طلایی دخترک مثل همیشه پریشان بود و زیر انوار طلایی خورشید درخشش خاصی داشت و خودنمایی می نمود آبی دریایی چشمانش برق خیره کننده ای داشت چند سالی بود که پسرک دل خود را در قلب مهربان دخترک جاگذاشته بود هربار که میخواست این موضوع را به وی بگوید چیزی مانع حرف زدن او میشد هر روز که دخترک سر کلاس کنارش مینشست حس میکرد بیشتر و بیشتر عاشق اوست وقتی از کلاس به خانه برمی گشت تمام خاطرات روزانه اش با دختر و احساسی که در آن روز نسبت به دختر داشت را ثبت مینمود روزها پشت سر هم میگذشت ولی پسرک نمی توانست چیزی به دخترک بگوید تا این که یک سال دیگر هم گذشت و هر دوی آنها فارغ التحصیل شدند و دیگر پسرک نمی توانست روزها را کنار عشقش بنشیند و حرکات وی را تحسین کند و با نگاه های دزدانه اش وی را تعقیب کند ولی باز هم این اتفاق موجب نشد که پسرک راز سال های متمادی اش را برملا کند تا اینکه روزی کارت دعوت به عروسی عشقش به دستش رسید ؛داماد را می شناخت و می دانست که میتواند عشقش را خوشبخت کند.

چند روز گذشت تا این که بالاخره روز عروسی فرا رسید ،پس تصمیم گرفت بنویسد،بنویسد برای عشقی که هیچ گاه نتوانست او را از احساس خود نسبت به او آگاه کند تصمیم نداشت به جشن عروسی برود می خواست بعد از جشنبه زندگی پر درد خود خاتمه دهد ساعت از نیمه شب گذشته بود سکوت سنگینی در خانه اش حکم فرما بود زنگ در خانه اش به صدا در آمد تصمیم نداشت در را باز کند ولی زنگ چندین بار و هر بار به مدت طولانی سکوت خانه را برهم میزد رفت تا در را باز کند دختری ریزه میزه با لباس مجلسی شیک و آرایش کرده ولی گریان و ناراحت دم در انتظار پسر را می کشید وقتی در را گشود دخترک پاکت نامه ای سفید که گوشه اش خیس بود و رنگ سرخی به خود گرفته بود را به دستان لرزان پسر سپرد و گفت:(این مال شماست!)و فورا از آنجا دور شد پسرک سست شد نگران بود نامه را با دستان لرزانش گشود،چشم هایش سیاه میدیدند خط آن نامه برایش آشنا بود؛دست خط عشقش بود که توی کاغذ سفید رنگی نوشته بود:(خیلی دوستت دارم همیشه در قلبم خواهی ماند من نتوانستم این را قبل از مرگم به تو بگویم دوست نداشتم با کسی زندگی کنم که هیچ حسی نسبت به وی نداشته باشم نمی خواستم با کس دیگری زندگی کنم در حالی که قلبم از آن توست پس برای همیشه ازآن تو باقی خواهد ماند!دیدار به قیامت!)

و پسرک ناگهان بر زمین افتاد و روز بعد هر دوی آنها با هم به خاک سپرده شدند!

(این داستان همین یک ساعت پیش توسط خودم گفته شده و مال هیچ نویسنده ی دیگه نیست پس از خوندن لطفا نظر بدید!!!)

تاريخ یک شنبه 4 دی 1390سـاعت 19:9 نويسنده farnaz
 کاشکی میشد این دلمو از تو سینه در بیارم

پاره کنم دور بریزم یک دل بهتر بیارم

یه دل که توش غم نباشه

غصه و ماتم نباشه

یه دل که عین سنگ باشه

زشتی ها توش قشنگ باشه

دلی که توش راز نباشه

یه دلبر ناز نباشه

به غصه و غم هیچ دری

توی دلم باز نباشه

دلی که با نگاه اون پاره نشه

این همه نازک نباشه

یه دل که توش خون نباشه

غصه ی پنهون نباشه

دلی که مثل قصه ی

لیلی و مجنون نباشه

کاشکی میشد کاشکی میشد

اما میدونم نمیشه

همین دلم توی تنم

میمونه واسه همیشه

تاريخ یک شنبه 4 دی 1390سـاعت 19:9 نويسنده farnaz
 یادته بهت می گفتم اگه تو بری می میرم

حالا تو رفتی و نیستی ٬ پس چرا من نمی میرم؟؟

چرا هستم؟ چرا موندم؟ چجوری طاقت می آرم؟

چجوری من دلم اومد رو مزارت گل بزارم؟؟

جای خالیت و چجوری میتونم بازم ببینم؟

دیگه چشمام و نمیخوام. نمیخوام دیگه ببینم!

وای چطوری دلم اومد جسم سردت و ببوسم؟

من که آتیش میگرفتم٬ چی باعث شد که نسوزم؟

ذره ذره٬قطره قطره٬ میسوزم اما میمونم

خودمم موندم چه جوری میتونم زنده بمونم

هنوزم باور ندارم که تو نیستی و من هستم

شایدم من مرده باشم٬ الکی میگن که هستم!

کاشکی وقتی که میرفتی دستتو گرفته بودم

کاشکی پر نمیکشیدی بالت و شکسته بودم

نازنین وقتی که بودی شبا هم تو رو میدیدم

دیگه از روزی که رفتی حتی خوابتم ندیدم

تو که بی وفا نبودی٬لااقل بیا تو خوابم

مگه تو خبر نداری شب و روز برات بیتابم؟

میدونم یه روز دوباره می تونم تو رو ببینم

تو پیش خدا دعا کن که منم زود تر بمیرم

تاريخ یک شنبه 4 دی 1390سـاعت 19:9 نويسنده farnaz

این متن فقط جنبه ی طنز دارد لطفا پس از خواندن آن لبخند بزنید!
                     -----------------------------------------------------------------------

مرد به خدا می گه: چرا زن رو زیبا آفریدی؟

خدا می گه: واسه اینکه تو دوستش داشته باشی!

دوباره می پرسه پس چرا ناقص العقله؟

خدا هم درجواب به این سوال احمقانه مرد پاسخ میده:

واسه این که تورو دوست داشته باشه!!!

                      ---------------------------------------------------------------------

مردها مثل جای پارک (پارکینگ) هستن خوباشون که قبلا اشغال شده بقیشون که مونده یا کوچیک هست یا جلو در مردم.

                       ----------------------------------------------------------------------

دخترا دنبال یه پسر می گردند که ۱۰۰۰ آرزوشونو بر آورده کنند پسرا دنبال ۱۰۰۰ تا دختر می گردند که یه آرزوشونو بر آورده کنند.

                       ----------------------------------------------------------------------------

قلب پسرها مثل پارکینگی است که هیچ وقت تابلوی ظرفیت تکمیل بر در آن دیده نمیشود و اما قلب دخترها مانند فرودگاهی است که مدت ماندن یک هواپیما در آن بستگی به فرود هواپیمای بعدی دارد.

                           ----------------------------------------------------------------------

اگه پسرا با جنبه بشن چی میشه؟؟؟؟؟ ۱- بوی ترشی کشور رو بر می داشت (لذا مشکلات زیادی برای شهرداری پیش می یومد) ۲- ازدواج برای دختران تبدیل به ارزو و رویای شبانه می شد ۳- مانتو ها تنگ تر،جوراب ها کوچیک تر،شلوارها کوتاه تر و روسری حذف می شد ۴- شوهر مثل قند و پنیر کوپنی می شد و صف های طولانی برای گرفتن آن به وجود می امد پس به این نتیجه میرسیم که:تمدن هم برای دخترا بهتره و هم بی جنبه گی برای پسرا.

                 -----------------------------------------------------------------------------

قلب دخترامثل قبرستونه هرکی به اونجاپامیذاره دیگه نمیتونه برگرده اماقلب پسرامثل هتل ۵ستاره است معلوم نیست کی میادکی میره.

                       ------------------------------------------------------------------

خوشبخت ترین پسر کسیست که اولین عشق یه دختر باشد و خوش بخت ترین دختر کسیست که اخرین عشق یک پسر باشد.

تاريخ یک شنبه 4 دی 1390سـاعت 19:9 نويسنده farnaz

چه گویم از این غم بزرگ که بر دلم نشسته

چه گویم از این قفس که بال و پرم شکسته

کجاست آشیانه ام که مرا از آن ربوده اند

کجاست مرهم دلم که او را به  من نمی رسانند

قلب عاشقم توان شکست او  ندارد دگر

به کجا روم زین کلبه ی خاموش که روشن شود دلم

صفای قلب از که خواهم خود ندارمش

صدای گریه هایم تسکین من است اکنون

به او چه بگویم دگر زبان گفتن نیست

هر چه گویم از غم و درد و تنهایی است

خواستنش ُ خوشحال بودنش است

با غم من اندوهی می شود او را

پس روم از خانه ی قلب او

که شاد شود کلبه ی روشنش

 

 

تاريخ یک شنبه 4 دی 1390سـاعت 19:9 نويسنده farnaz
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود،صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمیکند

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سربسته مانند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد،کس به داغ دل باد دل نداد

ای وای،های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم،خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

((بادا)) مبادا گشت و ((مبادا)) به باد رفت

((آیا)) زیاد رفت و ((چرا)) در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا...درگلو شکست

قیصر امین پور

تاريخ یک شنبه 4 دی 1390سـاعت 19:9 نويسنده farnaz

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت/مست گفت ایدوست این پیراهن است افسار نیست

گفت:مستی زان سبب افتان و خیزان میروی/گفت:جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست

گفت:میباید تو را تا خانه قاضی برم/گفت:رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت:نزدیک است والی را سرای آنجا شویم/گفت:والی از کجا در خانۀ خمّار نیست

گفت:تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب/گفت:مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت:دیناری بده پنهان و خود را وارهان/گفت:کار شرع کار درهم و دینار نیست

گفت:از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم/گفت:پوسیدست جز نقشی زپود و تار نیست

گفت:آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه/گفت:در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست

گفت:می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی/گفت:ای بیهوده گو حرف کم وبسیار نیست

گفت:باید حد زند هشیار مردم مست را/گفت:هشیاری بیار،اینجا کسی هشیار نیست

پروین اعتصامی

تاريخ یک شنبه 4 دی 1390سـاعت 19:9 نويسنده farnaz
سلام کم کم دارم بوی مهر رو حس میکنم بوی مدرسه بوی شیطنت هام بوی امتحان بوی کل انداختن با دبیر ها که ازش لذت میبرم بوی سرکار گذاشتن معاون ها......................اَه حالم بهم خورد چقدر بو میاد!

از شوخی بگذریم تقریبا یک ماه دیگه مدرسه ها شروع میشه به خدا سوگند که اگر خورشید را در دست راستم و ماه را در دست چپم بگذارند حس درس نیـــــــــســــــــــــتـــــــ!

تو این آپ باید یه سری اخلاق هامو درست و حسابی رو کنم راستش من خیلی دبیر هامو اذیت میکنم و از این کار لذت هم میبرم حالا که داریم به مهر نزدیک میشیم میخوام خاطرات اذیت کردن دبیر هامو رو کنم .

خدا وکیلی از هر چی دبیر فضول و از خود راضی حالم بهم میخوره و همیشه سعی میکنم اذیتشون کنم گاهی زنگ های آزاد با بچه های کلاس اداشون رو درمیاریم و خودمون اول همه میزنیم زیر خنده خداییــــــــــــش یــک حالی میده جای همه ی شما خالی!

هیچی دیگه اگه فضول نامه رو خونده باشید نوشتم که کرم میریزم البته نه عادی و معمولی ها! کرم میریزم به معنی واقعی کلمه

داستان اول:

یه دبیر جغرافیا داشتیم یــــــــــک موجود از خود راضی بود که حد نداشت مثلا میومد سر کلاس و (بی فرهنگای بی شخصیت ،شما هیچی نیستید خانواده هاتون الکی دلشون به شما خوشه اسمتون رو گذاشتن دانش آموز مدرسه نمونه و الکی تو فامیل پز شما رو میدن باید بیان از من بپرسن شما چی هستید(ناگفته نماند من راهنمایی و دبیرستان رو تو مدرسه نمونه دولتی خوندم و میخونم بچه خرخوننیستم ها باهوشم) و ............) اینا مثل نقل و نبات از دهان مبارک خانم میریخت بیرون گاهی دلم میخواست پاشم چنان بکوبم تو دهنش که پر خون شه و اون دندونای زردش بریزه بیرون از شانس گند ما هر سال با این خانم کلاس داشتیم سال اول فقط جغرافیا سال دوم اجتماعی و جغرافیا و از همه مهم تر سال سوم که به خاطر مسائل خانوادگی که من میدونم و نمیگم سگ اخلاق تر از قبل شده بود جغرافیامون با خانم بود که اصولا جغرافیای سوم خیلی پیچیده تر از سال های قبل ولی از شانس ما پنج شنبه ها با خانم داشتیم که همه اش تعطیل بودیم غیبت بسه ماه رمضونی! خلاصه یه روز با خانم کلاس داشتیم جلسه ی قبلی هم حسابی ریـــــ....ه بود بهمون ما هم از لج تصمیم گرفتیم حسابی از خجالتش دربیایم خلاصه زنگ اول گذشت و یکی از بچه ها تو راهرو خانم رو دیده بود که یه مانتوی کرم شکلاتی تنش بود گفتیم چه کنیم چه نکنیم صندلیش رو گچی کنیم ولی گچ کجا بود ؟؟؟؟؟ تخته ی ما که وایت برده تخته رو نگاه کردیم اِی ول گچ های سال پیش هنوز توی لبه ی تخته هست صندلیش رو گچی کردیم طوری که رنگ قهوه ای چرمی تبدیل شد به رنگ صورتی کمرنگ ما هم دلخوش که میاد میشینه روش حسابی از خجالتش درمیایم ولی از شانس ما اومد سر کلاس وقتی میخواست بشینه یه نگاه به صندلی کرد و اون دماغ گنده اش رو گرفت بالا به طوری که من حس کردم الآن میچسبه به سقف گفت:(بی فرهنگا کی با کفش رفته رو صندلی؟؟؟؟؟؟؟؟؟یکی بره دستمال خیس بگیره بیاد اینو تمیز کنه ) خوب زد حال که خوردیم ولی یکی نیست بهش بگه احمق کف کفش کی صورتیه که ما دومیش باشیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

درسته که واقعا ناراحت بودیم ولی خوشحال از این که یه سوتی دیگه از خانم گرفتیم که داستان سوتی هاش مثنوی هفتاد من کاغذه!!!!!!!!!

تاريخ یک شنبه 4 دی 1390سـاعت 19:9 نويسنده farnaz

چیزی که همه ی بچه مدرسه ای ها -ببخشید به جز خرخون ها و عشق مدرسه ها و خانم ها و آقایون چای شیرین - ازش میترسیدند رسید!

روز اول وقتی رفتم تو مدرسه دیدم بابا ایول اینا چقده خانومن همه چادری و بچه مثبت روز دوم فهمیدم نه خیر!چادر اینجا اجباریه نبودش هم کسر انضباط!

واقعا لازمه؟؟؟

حالا این به کنار شلوار لی پام بود معاون اومد ازم زهر چشم بگیره شماره مامانم رو گرفت که بزنگه بیاد دنبالم منو ببره من هم کم نیاوردم و شماره رو دادم بعد رفتم پیش مدیر و گفتم:( سلام خانم... من ... هستم!) خانم.. گفت:(... دختر آقای ... مامانت خانم... ؟)

-:(بله!) -:(خوبی عزیزم؟اتفاقی افتاده؟) -:(این خانم معاونتون میخواد منو بفرسته خونه به خاطر شلوارم ولی سال بالاتر ها رو فرستاد سر کلاس!) -:(نگران نباش الآن میام درستش میکنم!)

-:(خانم...این چه کاریه با هرکی خوبید میفرستید بره با هر کی لج میکنید نگهش میدارید؟)

بابا ایول دماغش سوخت! هر که با فرناز در افتاد ور افتاد!!!

 

تاريخ جمعه 25 دی 1390سـاعت 14:11 نويسنده farnaz
яima