اردوی مشهد و رستوران و گارسون و............

دل نوشته های من

همه چیز از همه جا

سلام اومدم با خاطره ی اردوی مشهد!

نمیدونم هتل امیرکبیر مشهد رفتید یا نه ؟ ولی من رفتم!

داستان از اونجایی شروع میشه که بچه های سال سوم مدرسه ی .......(چیه؟دنبال اسمش میگردی؟بهت نمیگم دلت بسوزه مال خودمون بود!) رو به عنوان اردو بردند مشهد (دنبال چی میگردی؟ من هم رفتم!اصولا من یه آدم بیکاریم حتی یه اردو هم نشده که نرم) از اول اول تعریف میکنم ثبت نام نه ها! اجازه ندادند موبایل ببریم من هم دلم خوش بود که با یه تلفن بابام به مدیر ردیفه و گوشیم رو میبرم(ها چیه؟همه پارتی بازی کنن به جز من؟ ناراحت نباش اجازه نداد!)من هم گوشیم رو تو هفت تا سوراخ کیفم قایم کردم ساعت نه شب بابام منو رسوند دم در مدرسه از اونجایی که من هم بچه لوسی نیستم(خالی بستم!) هیچی گفتم بابا شما برو هوا سرده بابام هم گفت بذار بمونم گفتم نه برو الآن دیگه سوار اتوبوس میشیم میریم راه آهن پدر بنده هم قبول کرد و رفت یهو دوستم عین چی اومد و گفت :(فری گوشی آوردی؟) گفتم:(زرشک! بدون گوشی که حال نمیده!) گفت:(بدو یه کاریش بکن دارن کیف ها رو میگردن!) خدا بگم چیکارت کنه لعنتی چرا خالی میبندی؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





تاريخ شنبه 26 آذر 1390سـاعت 16:0 نويسنده farnaz
яima