پرونده و غرور بی جا!

دل نوشته های من

همه چیز از همه جا

این دومین داستان من از دوره ی سه ساله ی راهنماییه لطفا کامل بخونید و پس از خوندن بگید خداییش اگه جای من بودید چیکار میکردید؟

سال اول راهنمایی یه معاون 60 ساله ی مجرد و کاملا فمنیست داشتیم که سید هم بود و واسه معاونت فکر کنم تو استان یا تو منطقه دقیقا یادم نیست اول شد گاهی خیلی مهربون بود و گاهی خیلی بد اخلاق میشد ولی خیلی دوست داشتنی بود وقتی میدیدمش یاد این عروسک کوچولو ها می افتادم که لباشون رو ورچیدن خلاصه خیلی بامزه بود یه روز نزدیکای عید بود و مدرسه خلوت تر از همیشه بچه ها به بهونه ی خرید از سه هفته قبل از عید نمی  اومدن مدرسه سال سومی ها هم همه توی کلاس هاشون آزمون مبتکران میدادن توی کلاس اولی ها هم که ما بودیم از سه تا کلاس سه نفر از کلاس ما(من-نیلوفر و فاطمه) یعنی1/1 (ما همه یک یکیم ما یه گوله نمکیم از همه دل میبریم چون که ما یک یکیم،یادش بخیر چقدر این شعر رو میخوندیم خداییش هر سال کلاس ما شَر بود اون سال هم تو اول ها از همه شون شَر تر بودیم) واز دوتا کلاس دیگه یکی دو نفر آزمون مبتکران شرکت میکردند (اسم هاشون زینب و مهدیه بود) از کلاس دومی ها هم حدود هفت-هشت،ده نفر شرکت میکردند که ما برای آزمون دادن یا میرفتیم تو نمازخونه یا کتابخونه اون روز فکر کنم نیلوفر و زینب نبودند من و مهدیه و فاطمه آزمون دادیم اومدیم بیرون بیست دقیقه مونده بود به زنگ تفریح ما هم حوصله نداشتیم بریم سر کلاس سر خود موندیم تو حیاط ،من و مهدیه با هم تصمیم گرفتیم با فاطمه کل بندازیم کار به جایی رسید که فاطمه داشت گریه اش میگرفت اون وسط برگشت یه چیزی گفت که نمیدونم واقعا چه ربطی به قضیه داشت و اصلا چیزی نبود که .. واقعا نمیدونم بعد از سه چهار سال هنوز هاج و واج این حرف فاطمه موندم که معنیش چی بود (در حالی که اولین قطره ی اشک از چشم هاش افتاد پایین گفت:اصلا شما برید شوهرتون رو بکنید!«خواهشا اگه معنی این جمله رو فهمیدید منم آگاه کنید!»)



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





تاريخ شنبه 26 آذر 1390سـاعت 16:0 نويسنده farnaz
яima